معنی خنک و بارد

حل جدول

فرهنگ فارسی هوشیار

بارد

‎ سرد، لوس بی مز ه، برنده (صفت) سرد خنک مقابل حادگرم، ناخوشایند بی مزه: لطیفه بارد، بی ذوق بی لطف، عنین آنکه مباشرت نتواند کرد، یکی از مزاج های نه گانه طب قدیم سرد. جمع: بوارد. بارد بر دو گونه است. بارد بالفعل مانند برف و باردبالقوه مانند کاهو و کاسنی.

لغت نامه دهخدا

بارد

بارد. [رِ] (ع ص) سرد. ضد حار، خواه بقوه باشد یا بفعل. براد. (از قطر المحیط). سرد و سردی کننده. (غیاث). سرد و خنک. (آنندراج). سرد. (دِمزن).
- عیش بارد، زندگانی گوارد. (منتهی الارب) (آنندراج).
- ماء البارد، آب سرد و خنک. (منتهی الارب).
- مغنم بارد، غنیمت بی رنج. (منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به بارده شود.
- یوم بارد،روزی سرد. (مهذب الاسماء).
|| شمشیر بران. ج، بوارد. (منتهی الارب) (آنندراج).
- حجت بارد، یعنی ضعیف. (قطر المحیط) (اقرب الموارد):
حجت بارد رها کن ای دغا
عقل درسر آور و با خویش آ.
مولوی.
|| فارسیان بمعنی بیمزه و ناخوش آرند. (غیاث). و فارسیان بمعنی ناخوش بیمزه استعمال کنند. سعید اشرف گوید:
نقل جمال لیلی و شیرین بدور تو
چون گفتن لطیفه ٔ مشهور بارد است.
(از آنندراج).
خنک و بیمزه در رفتار و گفتار:
مکرها در کسب دنیا بارد است
مکرها در ترک دنیا وارد است.
مولوی.
|| بی ذوق. بی لطف:
وآن توهمها ترا سیلاب برد
زیرکی ّ باردت را خواب برد.
مولوی.
آنچه ما را در دلست از سوز عشق
می نشاید گفت باهر باردی.
سعدی (طیبات).
|| ثابت: لی علیه الف بارد؛ یعنی ثابت، و کذلک سموم بارد؛ ای ثابت لایزول. (منتهی الارب) (آنندراج). || بمعنی عنّین، که بر زن قادر نباشد. (غیاث). || یکی از امزجه ٔ نه گانه ٔ طب قدیم. سرد. ج، بوارد. (بحر الجواهر). و بارد بر دو گونه است بارد بالفعل، چون برف و بارد بالقوه، چون کاهو و کاسنی. (مفاتیح). سرد و تر. سرد و خشک.
- بارد بالفعل، سردی که با لمس سردی آن را دریابی. (بحر الجواهر).
- بارد بالقوه، سردی باشد که چون از حرارت غریزیه منفعل شود در بدن احداث برودت کند. (بحر الجواهر).

بارد. [رِ] (اِخ) لقب محمد ابوجعفربن احمدبن محمدبن یحیی بن عبدالجباربن عبدالرحمن قاری مؤذن، اصلاً از مرو اهل بغداد بود و به بارد شهرت داشت. از اسماعیل بن محمدبن اسماعیل مولی بنی هاشم و جماعتی از مردم کوفه حدیث کرد و محمدبن مظفر حافظ ابوالحسین محمدبن جمیع غسانی و دیگران از وی روایت دارند. وی بسال 329 هَ. ق. درگذشت. (از انساب سمعانی).

بارد. [رِ] (اِخ) (سرد) و آن مکانی است که در جنوب فلسطین در نزدیکی چاه لحی رائی واقع است. (سفر پیدایش 16: 14).و بعضی بر آنند که الخلاصه حالیه که تخمیناً 12 میل بطرف جنوب بئر شبع واقع میباشد همان بارد است و دیگران، بر اینکه البرید بارد است. (قاموس کتاب مقدس).

بارد. [رِ] (اِخ) ابواحمد قاسم بن علی بن جعفر بزاردوری، معروف به بارد. از مردم بغداد بود و در زمره ٔ محدثان بشمار میرفت و در ماه ربیعالاول سال 367 هَ. ق. درگذشت. (از انساب سمعانی).

بارد. [رِ] (اِخ) ابوالفرج محمدبن عبیداﷲ، شاعر بغدادی معروف به بارد. از محدثان بود.وی از ابوبکر شبلی حکایاتی روایت کرد و ابوالحسن احمدبن علی طوری ازو روایت دارد. (از انساب سمعانی).

بارد. [رِ] (اِخ) لقبی که بغلط و عداوت به حمادبن اسحاق بن ابراهیم ماهان ارجانی فارسی معروف بموصلی داده اند.


خنک

خنک. [خ ُ ن ُ] (صوت) خوشا. خوشا بحال. طوبی. نیک و خرم باد. (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف):
خنک آن کسی را کز او رشک برد
کسی کو به بخشایش اندربمرد.
ابوشکور بلخی.
پس خالد گفت بخ بخ یا وحشی خنک ترا باد اگر تو اندر کافری بهترین مسلمانان... را کشتی باز به مسلمانی بدترین کافران را کشتی. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
خنک آنکه آباد دارد جهان
بود آشکارای او چون نهان.
فردوسی.
همه دادگر باش و پروردگار
خنک مرد بخشنده و بردبار.
فردوسی.
بدانش ز یزدان شناسد سپاس
خنک مرد دانا و یزدان شناس.
فردوسی.
این عطا دادن دائم خوی پیغمبر ماست
خنک آن کس کو را خوی پیغمبر ماست.
فرخی.
رمضان رفت و رهی دور گرفت اندر بر
خنک آن کو رمضان را بسزا برد بسر.
فرخی.
خنک آن کو را از عشق نه ترس است و نه بیم.
فرخی.
شب سیاه مر او را تمام یاری داد
خنک کسی که مر او را تمام باشد یار.
فرخی.
بوسهل مرا بخواند و گفت: خنک بونصرمشکان که در عز کرانه شد. (تاریخ بیهقی).
سگ درین روزگار بی فرجام
بر چنین مهتری شرف دارد
در قلم داشتن فلاح نماند
خنک آن را که چنگ و دف دارد.
معین الملک.
بد و نیک را هر دو پاداشن است
خنک آنکه جانش از خرد روشن است.
اسدی.
خنک مردداننده ٔ رای مند
به دل بی گناه و به تن بی گزند.
اسدی (گرشاسب نامه).
علی و عترت اویست مر آنرا در
خنک آن را که درین ساخته دار آید.
ناصرخسرو.
گر تو بدست عقل اسیری خنک ترا.
ناصرخسرو.
مالک دینار گفت: خنک کسی را که چنان غله بود که کفایت باشد. (کیمیای سعادت).محمد واسع گفت: نه خنک کسی که بامداد و شبانگاه گرسنه بود و از حق تعالی بدان خشنود. (کیمیای سعادت).
به هر کسی ز من این دولت ثنا نرسد
خنک تو کاین همه دولت مسلم است ترا.
خاقانی.
فرخ و روشن و جهان افروز
خنک آن روز یاد باد آن روز.
نظامی.
ای خنک آن دم که جهان بی تو بود
نقش تو بیصورت و جان بی تو بود.
نظامی.
ای خنک جان عیش پرور تو
کز چنین فتنه دور شد سر تو.
نظامی.
ای خنک چشمی که او گریان اوست
ای همایون دل که او بریان اوست.
مولوی.
ای خنک آن مرد کز خود رسته شد
در وجود زنده ای پیوسته شد.
مولوی.
محسنان مردند و احسانها بماند
ای خنک آن را که این مرکب براند.
مولوی.
خنک روز محشر تن دادگر
که در سایه ٔ عرش دارد مقر.
سعدی (بوستان).
خنک آنکه در صحبت عاقلان
بیاموزد اخلاق صاحبدلان.
سعدی (بوستان).
خنک آنکه آسایش مرد و زن
گزیند بر آسایش خویشتن.
سعدی (بوستان).
خنک آن کس که تخم نیکی کاشت
تا بر خویشتن از آن برداشت.
امیرخسرو دهلوی.
دانش است آب زندگانی مرد
خنک آن کآب زندگانی خورد
در پی کشف این و آن رفتن
جز بدانش کجا توان رفتن.
اوحدی.
|| (ص) سرد. بارد. چاهیده. (ناظم الاطباء). سرد خوش. سردی که سوزان نیست. سرد ملایم و مطبوع:
ز سالی به استخر بودی دو ماه
که کوتاه بودی شبان سیاه
که شهری خنک بود و روشن هوا
از آنجا گذشتن ندیدی روا.
فردوسی.
همی رای زد تا جهان شد خنک
وزید از سر کوه بادی تنک.
فردوسی.
خیزید و خز آرید که هنگام خزان است
باد خنک از جانب خوارزم وزان است.
منوچهری.
و هوای قلعه خنک است چنانک غله ٔ نیک دارد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 143). و هوای آن معتدل است و پاره ای از هوای یزد خنک تر باشد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 124). و هوای آن سخت خنک است و خوش. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 158). و چو بزمین آمد اگر دستی نرم بر وی نهند یا نسیمی خنک بر وی وزد درد آن با پوست باز کردن برابر باشد. (کلیله و دمنه).
- آب خنک، آب سرد.
- خنک شدن، سرد شدن.
- خنک کردن، سرد کردن.
- خنک کن، آلتی است که برای خنک کردن بکار می برند.
- هوای خنک، هوایی که سرد مطبوع باشد.
- امثال:
سبوی نو، آب خنک دارد، نظیر: هنوز خوبی اول کار است.
|| بی مزه. ناگیرا.
- ادای خنک، حرکات ناخوش. حرکات زشت و بی مزه:
بس است این همه زاهد مکن ادای خنک
چو صبح چند بدوش افکنی ردای خنک.
سلیم (از آنندراج).
- خنک روی، بی نمک. ناگیرا:
خنک رویند ترکان سمرقند
نمک در مردم هندوستان است.
علی خراسانی (از آنندراج).
- گفتار خنک، گفتار ناخوش:
من نه آن دریای پرشورم که خاموشم کنند
یا بگفتار خنک دل سرد از جوشم کنند.
صائب (از آنندراج).
- ناز خنک، ناز ناخوش. ناز بیجا:
چرا ناز خنک از مرهم کافور بردارد.
؟
- || تر. تازه. ملایم.
|| (ق) خوب. خوش. (ناظم الاطباء). مستریح. (یادداشت بخط مؤلف):
تو خفته خنک در حرم نیم روز.
سعدی.
- دل خنک کردن، دل خوش کردن. تشفی دل کردن:
جمعی که زیر چرخ شب و روز کرده اند
چون شمع دل خنک به نسیم سحر کنند.
صائب (از آنندراج).
|| (اِ) آسانی. ملایمت. || خود. خویش. || خویشاوند. (ناظم الاطباء).

عربی به فارسی

بارد

سرد , خنک

فرهنگ عمید

بارد

سرد، خنک،
[مجاز] بی‌مزه، خنک،
[قدیمی، مجاز] کسی که معاشرت با او خوشایند نیست، بی‌ذوق،
(طب قدیم) مزاج سرد، سرد،


خنک

[مقابلِ گرم] دارای سرمای ملایم و مطبوع: آب خنک،
[عامیانه، مجاز] خجسته، خوب‌وخوش: نیک‌وبد چون همی بباید مُرد / خنک آن کس که گوی نیکی بُرد (سعدی: ۵۲)،
(طب قدیم) دارای طبیعت سرد،
[مجاز] ناپسند: رفتار خنک،

مترادف و متضاد زبان فارسی

بارد

خنک، سرد، یخ، بی‌مزه، لوس، ناخوشایند، بی‌ذوق، بی‌لطف، سردمزاج، عنین، ناتوان،
(متضاد) حار

فارسی به عربی

خنک

بارد، جدید، متجمد، هدوء

گویش مازندرانی

خنک

خنک – سرد

معادل ابجد

خنک و بارد

883

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری